حکایت ملا نصرالدین 5(نصیحت کردن)

 

 

 

ملا دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود . شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودنند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عجله به اینجا آمدی؟

ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت. و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار ( نخ ) را داخل سوزن کردی آخرش را گره بزنی وگرنه از سوراخ بیران خواهد رفت .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 12 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:49 توسط یاشار درخشان و امیر حسین باحجب| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com